Description
ظهر روزی از ماه اوت ، در حالیکه
با دوستانش گلدوزی میکرد ، حضور کسی را در نزدیکی خانهاش حس کرد. لازم نبود سرش را بلند کند تا بداند که آمده. به من گفت: چاق شده بود ، موهایش بفهمی نفهمی ریخته بود ، برای نزدیک دیدن محتاج عینک بود. اما خودش بود. به خداوندی خدا ، خودش بود! دیوانه شده بود. حتماً مرد هم فکر کرده بود که او هم پیر شده. اما مرد ، برخلاف دختر ، فاقد ذخیرهی عشقی بود که باعث تحمل میشد. پیراهنش از عرق خیس بود ، مثل همان بار اول روز جشن خیریه ، همان کمربند و همان کیفهای چرمی درزشکافتهی سگک نقرهای را داشت. بایاردو سان رومان بیاینکه به باقی کسانی که گلدوزی میکردند و مبهوت مانده بودند اهمیتی بدهد ، یک قدم جلو آمد. کیفهایش را روی چرخ خیاطی انداخت و گفت: خب ، من آمدم.
کتاب گزارش یک مرگ ، به نویسندگی گابریل گارسیا مارکز ، و با ترجمه ی لیلی گلستان ، توسط انتشارات مرکز ، چاپ و توزیع شده است.
0 نظر