Description
از خیاطخونه که زدم بیرون ، پیاده رفتم طرف خونه. چند قدم که برداشتم باز اون فکر همیشگی اومد سراغم. درست نمیدونم چرا اما از دو سال پیش که بابا و
مامان از هم جدا شده بودند ، هر وقت مامان رو تو خـیـاطخـونه مـیدیـدم اون فکر مسخــره مـیاومد سراغم. منظورم اینه تا چند روز دلم میخاست رییسجمهوری شهرداری وزیری وکیلی چیزی بودم و میتونستم دستور بدم یه روز رو به اسم روز عروس اسمگذاری کنند و تو اون روز همهی زنهـای شهر ، از
پـیـر و جوون گرفته تا مجرد و متاهل تا بچه و بزرگ و سالم و مریض و آزاد و
زندونی ، همه لباس عروس بپوشند و بریزند تو خیابونهای شهر و همهجا رو غرق
نور کنند.
کتاب معسومیت ، به نویسندگی مصطفی مستور ، توسط انتشارات مرکز ، چاپ و توزیع شده است.
0 نظر