Description
چشم هایش را گشود.باورش نمی شد هنوز می تواند نفس بکشد و زنده است.به محض
گشودن چشم هایش ،چهره مضطرب و ترسان مادرش توجه او را جلب کرد.مادر، تو که
مرا دوست داشتی، چرا ؟چرا؟کلمات در ذهنش نقش بستند ولی توان بیان آن ها را
نداشت.اما نگاه ملامت بار دخترک،اشک ندامت و شرم ساری را از چشمان مادرش
جاری ساخت.دستی بزرگ و قوی شانه های مادرش را در برگرفت و گفت : «« بسه
دیگه! دخترت رو دیدی! باید هرچه زودتر از این جا بری بیرون!»»
دخترک ،خروج اجباری مادرش را مشاهده کرد و بار دیگر از شدت درد بیهوش شد...
0 نظر